سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

دراز کشیده بودم رو تخت وبه سقف بالای سرم زل زده بودم 

یه دفه اتاق خاموش روشن شد

برگشتم گذرا به صفحه ی گوشیم نگاه کردم که برام

یک پیامک با یه شماره نا اشنا اومده بود 

بی حوصله گوشیمو برداشتم و خوندم :

"سلام خوبی ؟ ببخش مزاحم شدم"

گنگ به صفحه نگاه کردم زدم :

"شما؟!"

چند دقیقه ای منتظر موندم جوابی دریافت نکردم

گوشیمو برعکس کردم گذاشتمش زیر متکام 

دوتا دستامو گذاشتم زیر سر بازهم به سقف خیره شدم 

تارکی اتاق رو دوست داشتم 

راحت میتونی اشک بریزی

وکسی متوجه قطراتی که پی در پی  رو گونه هات میریزه نشه.

به گذشته فکر میکنی وبا آیندت مقایسه میکنی 

این بود چیزی که میخواستی ؟

این بود آرزوهات یا هدف هات ؟

غلت میزنم سمت راست 

به مردی که کنارم دراز کشیده نگاه میکنم

وقتی به اخمهای گره خورده اش تو خواب نگاه میکنم لبخند میزنم ..

دستمو میکشم لای موهاش که چند تا تارش افتاده رو پیشونیش

موهاشو میزنم کنار...غرق میشم تو اجزای صورتش 

با نگاهم عشق رو پرتاب میکنم سمت چشمهاش

چشمهایی که دلم رو اسیر خودشون کرده

تکان خورد 

نمیدونم سنگینی نگاهمو حس کرد یا....

زیر لب گفت بخواب وروجک بهم زل میزنی خواب از سرم میپره

بازهم لبخند زدم

بهش پشت کردم

با صدای نفس های دخترم سرمو میارم بالا 

گوشمو میبرم سمت لباش 

صدای نفس هاش خون رو توی رگهام به جریان میندازه

اروم پیشونیشو میبوسم وسرشو نوازش میکنم

وروزی هزار بار خداروشکر میکنم که شمارو دارم

ک من شدم ستون خونه ای که شما دارید توش زندگی میکنید

آینده ای بهتر ازاین نمیتونم برای خودم تصور کنم

گذشته ام پرت میکنم ته ته قلبم اون عقبا که راحت نتونم بهشون فک کنم 

برمیگردم و دستم رو میبرم سمت متکام

گوشیمو برمیدارم وروشنش میکنم 

دوباره پیامی نا آشنا :

"چقدر دخترت شبیه خودته "

تپش قلب میگیرم 

خدایا این دیگه کیه؟این چه بازی نصف شبی راه انداخته؟

دوباره پیام اومد :

"خیلی دوسش داری نه؟"

تا اومدم تایپ کنم تو دیگه کی هستی؟ دوباره پیام اومد :

"امروز  وقتی دیدمت شکستم..فرورریختم..چه شاد وخوشحال بودی کنارش "

نوشتم :

"چی داری میگی ؟کی هستی ؟"

پیام اومد:

"وشاید سال ها بعددر گذر جاده ها بی تفاوت از کنارهم بگذریم

وبگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود "

دستانم گر گرفت..

قلبم در سینه بیتابی میکرد .

چشمانم را هجوم اشک ها سنگین کرده بود

انگشت اشاره ام را بین دندان هایم گذاشتم ومحکم فشار دادم

تا ناله ی بی جان قلبم بلند نشود

باهر جان کندنی بود نوشتم :

"وروزی که آدم ها..

یکبار برای همیشه از چشمانت  می افتند

مهم نیست نسبتشان

چقدر نزدیک است یا چقدر دور 

مهم این است که تو تا ابد

هیچ حسی به آنها نخواهی داشت 

و این آغاز یک راهِ طولانی ست.."

چشمانم را بستم وبه چشمانم اجازه ی بارشی دادم بی انتها..

بعضی وقتا گذشته ادم رو داغوون میکنه 

حالا هر چقدرم ک میخواد محکم باشی قوی باشی..

بالاخره یه روز یه جایی توهرسنی که باشی  از پا می اندازتت


زنی که میرود


پایان نوشت : خاطراتت مثل خودت زبان نفهمند..

به تو گفتم نرو...رفتی !به این ها میگویم بروید...ماندند !

پایان نوشت 2 : از یاد رفت قصه ی ما..یاد ما به خیـــــــــر

بامداد 30ام دی ماه  1397


نوشته شده در یکشنبه 97/10/30ساعت 3:39 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak